جدول جو
جدول جو

معنی سر فروبردن - جستجوی لغت در جدول جو

سر فروبردن(حِتَ)
سر فرودآوردن بزرگداشت را. تعظیم و تکریم نمودن. احترام کردن:
به نزدیک تختش فروبرد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر.
فردوسی.
چو بشنید بیژن فروبرد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر.
فردوسی.
، پرداختن به. مشغول شدن: چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواری و خلوتها ساختن فروبرد. (فارسنامۀ ابن بلخی) ، سر بزیر انداختن و خجل گشتن: جمله سر فروبردند و منفعل گشتند. (قصص الانبیاء ص 8) ، داخل کردن سر در جایی:
فروبرده سر کاروانی به دیگ
چه از پافرورفتگانش به ریگ.
سعدی.
، سر در گریبان کردن. به خود فرورفتن:
به خود سر فروبرده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حِ کَ دَ)
افکنده شدن سر از شرمساری یا پشیمانی:
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم.
سعدی.
، فرورفتن. مشغول گشتن:
شبی سر فروشد به اندیشه ام
بدل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی
لغت نامه دهخدا